نیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرا
زخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمیآید درشتی با ملایمطینتان
میشکافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته را
یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندماز مجموعهٔ آفاق نقش شستهرا
نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
میکشد شمع ازمژه خاربهپا بشکسته را
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل میتوان خواندن خط نارسته را
محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبههبسیار است مضمون ز خاطرجسته را
تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاسگوهر نیستممکن رشتهٔ بگسستهرا