بدزدگردن بیمغز برفراخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
بهگردن دل فرصثشمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگونکنید علمهای سرفراخته را
تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانههای ساخته را
ز خلقگوشهگرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را
فروتنیکن و تخفیف زیردستان باش
که رنجهاست بهگردن سر فراخته را
تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفسگداخته را
حق است آینه، اینجا، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را
به طبعکارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را
چوسود اگربه فلک رفتگرد ما بیدل
ز سجده نیستامان عجز خودشناخته را