بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰

مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را

محرمان لبریزیوسف دیده‌اند این چاه را

در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست

همچونال خامه در دل خشک‌مپسند آه‌را

زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش

محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را

درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است

بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را

پند ناصح پر منغص‌کرد وقت می‌کشان

ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را

ناتوانی‌گر شفیع ما نگردد مشکل ست

عاجزان دارند یک سر زیر دندان‌کاه را

چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن

حیله آخر پوست بر تن می‌درّد روباه را

تاگهر باشد، حباب‌، آرایش عزت مباد

از سر بی‌مغز بردارید تاج شاه را

می‌توان‌کردن بدی را هم به حرف نیک‌، نیک

از اثر خالی مدان خاصیت افواه را

مرگ هم زحمتکش هستی‌ست تاروز حساب

منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را

کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست

احتیاج است آنکه رغبت می‌کند اکراه را

چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ‌کرد

یک‌گره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را

ای هوس شکرقناعت‌کن‌که استغنای فقر

بر سر ما چتر شاهی‌کرد برگ‌کاه را

یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول

لغزش پا در هوای اشک دارد آه را