بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱

اگر اندیشه کند ط‌رز نگاه او را

جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را

ما هم از تاب و تب عشق به خود می‌بالیم

بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را

عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر

تیغِ بی‌جوهر ما کرد سفید ابرو را

بسکه تنگ است فضای چمن از نالهٔ من

بر زمین برگ‌ِ گل از سایه نهد پهلو را

سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم

توأم جبههٔ خود ساخته‌ام زانو را

خاک گردیدم و از طعنِ خَسان وارستم

آخر انباشتم از خود دهن بدگو را

نبض دل هم به تپش ناله‌طراز نفس است

چنگ اگر شانه به مضراب زند گیسو را

خال از نسبت رخسار تو رنگین‌تر شد

قرب خورشید به شب‌ کرد مدد هندو را

صافیِ دیده و دل مانع تمییز دویی‌ست

پشت عینک به تفاوت نرساند رو را

تا نظر می‌کنی از کسوتِ رنگ‌ آزادیم

رگ‌ِ گل چند به زنجیر نشاند بو را

بیدل این‌ عرصه تماشاکدهٔ الفت نیست

سبز کرده‌ است در و دشت رمِ آهو را