نظر بر کجروان از راستان بیش است گردون را
که خاتم بیشتر در دل نشانَد نقشِ واژون را
شهیدم لیک میدانم که عشقِ عافیتدشمن
چو یاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم
خیال زلف لیلی سایهٔ بید است مجنون را
گر از شور حوادث آگهی سر در گریبان کن!
حصار عافیت جز خُم نمیباشد فلاطون را
نه تنها اغنیا را چرخ برمیدارد از پستی
زمین هم لقمههای چرب داند گنج قارون را
شعور جسم زنجیریست در راهِ سبکروحان
که چون خط نقش بندد، پایِ رفتن نیست مضمون را
دل است آن تخم بیرنگی که بهر جستجوی او
جگر سوراخ سوراخ است نه غربال گردون را
بهقدر کوشش عشق ست نعلِ حُسن در آتش
صدای تیشهٔ فرهاد مهمیز است گلگون را
خیال ماسوا فرش است در وحدتسرای دل
درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادث مژدهٔ امن است اگر دل جمع شد بیدل
گهر افسانه داند شورشِ امواج جیحون را