بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

شدی پیر و همان در بند غفلت می‌کنی جان را

به پشت خم کشی تا کی چو گردون بار امکان را

ریاضت غره دارد زاهدان را لیک ازین غافل

که از خود گر تهی گشتند پر کردند همیان را

بود ساز تجرد لازم قطع تعلق‌ها

برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را

مروت‌ گر دلیل همت اهل کرم باشد

چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را

جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد

میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را

به ذوق کامرانی‌های عیش‌آباد رسوایی

ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک گریبان را

دل از سطر نفس یک‌سر پیام شبهه می‌خواند

دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را

مروت‌کیشی الفت‌، وفامشتاق بود اما 

غرور حسن رنگ ما تصور کرد پیمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد

پریدن‌های چشمم بال نگرفته‌است مژگان را

به جزتسلیم‌، ساز جرأت دیگر نمی‌بینم

خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را