دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا
عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا
محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام
سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا
جوش زخم سینهام، کیفیت چاک دلم
خرمی مفت تو ای گل گر بخندانی مرا
ای ادب! سازخموشی نیز بیآهنگ نیست
همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا
مدّ عمرم یک قلم چون شمع در وحشت گذشت
آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا
عجز هم چون سایه اوج اعتباری داشتهست
کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا
پردهٔ ساز جنونم خامشی آهنگ نیست
ناله میگردم به هر رنگی که گردانی مرا
نالهواری سر ز جیب دل برون آوردهام
شعلهٔ شوقم، مباد ای یأس بنشانی مرا
احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست
من اگر خود را نمیدانم تو میدانی مرا
بیدل افسون جنون شد صیقل آیینهام
آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا