بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸

بسکه‌ وحشت کرده‌ است آزاد مجنون‌ مرا

لفظ نتواند کند زنجیر مضمون مرا

در سر از شوخی نمی‌گنجد گل سودای من

خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا

داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست

چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا

کو دمِ تیغی‌ که در عشرتگهِ انشای ناز

مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا

ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی

از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

از لب خاموش‌ توفانِ جنون را ساحلم

این حبابِ بی‌نفس پل بست جیحون مرا

عمر رفت و دامنِ نومیدی از دستم نرفت

ناز بسیار است بر من بختِ واژون مرا

داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند

طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا

عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش

خاکساری‌هاست لازم بید مجنون مرا

غافلم بیدل ز گرد ترکتازی‌های حُسن

می‌دمد خط تا کند فکر شبیخون مرا