بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳

بسکه چون‌گل پرده‌ها بر پرده شد سامان مرا

پیرهن در جلوه آبم‌گرکنی عریان مرا

تا به پستی‌ها عروج اعتبارم‌گل‌کند

خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا

از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت

آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا

کاروان اشکم از عاجز متاعی‌ها مپرس

آبله محمل‌کش است از دیده تا دامان مرا

شوق دیدارم‌، چه‌سود ازخویش بیرون رفتنم

دیدهٔ یعقوبم و جا نیست درکنعان مرا

ای طلب دروصل هم مشکن غبارجستجو

آتشم‌گر زنده می‌خوهی ز پا منشان مرا

در شکست من بنای ناامیدی محکم است

فکر تعمیری ندارم تاکند ویران مرا

در غم‌آباد فلک چون خانهٔ وهم حباب

نیست جزیک عقدهٔ تار نفس‌، سامان مرا

زین سبکساری‌که در هرصفحه نقشم زایل است

عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا

همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن

گوشهٔ امنی به غیر از دیدهٔ حیران مرا

می رسد دلدار رومن‌عمریست‌ازخودرفته‌ام

بک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا

در رهش چون خامه‌کار پستی‌ام بالاگرفت

آنچه بیدل‌، ناخن پا بود، شد مژگان مرا