بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را

هجوم ناله‌ام آشفته سازد زلف سنبل را

چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن

که‌بلبل موج جام‌باده می‌خواند رگ‌گل‌را

نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد

گلوی شیشه‌ام بامی فروبرده‌ست قلقل را

ز جیب‌ریشه اسرار چمن‌گل می‌کند آخر

کمال جزو دارد دستگاه معنی‌کل را

چراغ پیری‌ام آخربه‌اشک یأس شد روشن

زگردسیل دادم سرمه‌چشم حلقهٔ پل را

درین‌گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری

ز بوی‌گل توانی درکشید آوز بلبل را

فنا مشکل‌کند منع تپش از طینت عاشق

به‌ساحل نیز درد موج‌این دریا تسلسل‌را

ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چه‌می‌پرسی

توان ازگردش چشمی نگه‌کردن تغافل‌را

به‌فکر خودگره‌گشتیم‌وبیرون ریخت‌اسرارش

فشار طرفه‌ای بوده‌ست آغوش تأمل را

ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن

مکررنیست گرصدبار گویدشیشه‌قلقل‌را

تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت

سراغ‌کوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را

علاج زخم‌دل ازگریه‌کی ممکن‌بود بیدل

به شبنم بخیه نتوان‌کرد چاک‌دامن‌گل را