به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم نالهام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
کهبلبل موج جامباده میخواند رگگلرا
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
گلوی شیشهام بامی فروبردهست قلقل را
ز جیبریشه اسرار چمنگل میکند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنیکل را
چراغ پیریام آخربهاشک یأس شد روشن
زگردسیل دادم سرمهچشم حلقهٔ پل را
درینگلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
ز بویگل توانی درکشید آوز بلبل را
فنا مشکلکند منع تپش از طینت عاشق
بهساحل نیز درد موجاین دریا تسلسلرا
ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چهمیپرسی
توان ازگردش چشمی نگهکردن تغافلرا
بهفکر خودگرهگشتیموبیرون ریختاسرارش
فشار طرفهای بودهست آغوش تأمل را
ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکررنیست گرصدبار گویدشیشهقلقلرا
تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت
سراغکوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را
علاج زخمدل ازگریهکی ممکنبود بیدل
به شبنم بخیه نتوانکرد چاکدامنگل را