بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

عشق هرجا شوید از دل‌ها غبار رنگ را

ریگ زیر آب خنداند شرار سنگ را

گر دل ما یک جرس آهنگ بی‌تابی‌ کند

گرد چندین کاروان سازد شکست رنگ را

شوخی مضراب مطرب گر به این کیفیت‌ است

کاسهٔ تنبور مستی می‌دهد آهنگ را

می‌شود دندان ظلم از کند گشتن تیزتر

اره بی‌دندانه چون گردد، ببُرَّد سنگ را

در حباب و موج این دریا تفاوت بیش نیست

اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را

یک شرر رنگ وفا از هیچ دل روشن نشد

شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ را

وهم می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام

مزرع ما بیشتر سرسبز دارد بنگ را

برق وحشت‌ کاروان بی‌نشانی منزلم

در نخستین گام می‌سوزم ره و فرسنگ را

عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد

سرنگونی بر زمین زد نغمهٔ این چنگ را

سیر باغ خودنمایی‌ها اگر منظور نیست

سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را

گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی

کارها با خود فتاد آخر من دلتنگ را