بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

لب جویی‌ که از عکس تو پردازی‌ست آبش را

نفس در حیرت آیینه می‌بالد حبابش را

به‌ صحرایی‌ که‌ من در یاد چشمت خانه‌بردوشم

به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج سرابش را

هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای دارم

که برهم بستن مژگان چو مخمل نیست خوابش را

ز شبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد

عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشد گلابش را

نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال حیرانی

براین سرچشمه‌ رحمی‌کن که‌ موجی نیست‌ آبش‌را

ز هستی نبض دل چون‌ موج رقص بسملی دارد

مباد آن جلوه در آیینه‌ گیرد اضطرابش را

ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده گردیدن

مگر مجنون ز جیب خود درد طرف نقابش را

به هر بزمی‌ که لعل نوخط او حیرت انگیزد

رگ یاقوت می‌گیرد عنان دودکبابش را

به تسلیم از کمال نسخهٔ هستی مشو غافل

سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را

بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی

که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را

در آن وادی‌که از خود رفتنم پر می‌زند بیدل

شرر عرض خرام سنگ می‌داند شتابش را