تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را
از وداع آرزو پر میدهم این تیر را
کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغاست
بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را
رنگ زردما عیار قدرتعشق است وبس
این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را
ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است
پرزدن در رنگخون شد بسمل تصویر را
آسمان باآنکجی شمعبساطش راستی است
حلقهٔ چشم کمان نظاره داند تیر را
کوشش بیدست و پایان از اثر نومید نیست
انتظار دام آخر میکشد نخجیر را
جسم کلفتخیز در زندان تعمیرت گداخت
از شکستن قفلکن این خانهٔ دلگیر را
عرض هستی در خمار انفعال افتادن است
گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را
بسمل ما بسکه از ذوق شهادت میتپد
تیغ قاتل میشمارد فرصت تکبیر را
وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن
حلقهکرد اندیشهٔ ضبط صدا زنجیر را
نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان
آنقدر خوابیکهکس زحمت دهد تعبیر را
پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو
بینیامی میکند بیجوهر این شمشیر را