نیستی پیشهکن از عالم پندار برآ
خویش را کم شمر از زحمتِ بسیار برآ
قلقلِ ما و مَنَت پُر بهگلو افتادهست
بِشِکن شیشه و چون باده به یکبار برآ
تا بهکی فرصت دیدار به خوابت گذرد؟
چون شرر جهدکن و یک مژه بیدار برآ
همه کس آینهپردازیِ عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همهجا تخته نمودهست دکان
خواه در خانه نشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سرِ بام ِتحقیق
ترکِ دعوی کن و لختی به سرِ دار برآ
ناله هم بیمددی نیست به معراج قبول
بال اگر مانْد ز پرواز به منقار برآ
تا کند حُسن ادا طوطیِ این انجمنت
با حدیث لبش از طُرّه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گر به افلاک برآیی که نگونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت واماندهای از پای خود ای خار برآ
تکیه بر عافیت از قامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خمشده دیوار برآ