بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

نگاه وحشی لیلی چه افسون کرد صحرا را

که‌ نقش پای آهو چشم مجنون کرد صحرا را

دل از داغ محبت‌ گر به این دیوانگی بالد

همان‌ یک‌ لاله‌ خواهد طشت‌ پرخون‌ کرد‌ صحرا را

بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد

گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌ کرد صحرا را

به پستی درنمانی‌ گر به آسودن نپردازی

غبار پرفشان هم دوش‌ گردون‌ کرد صحرا را

دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی‌آید

هجوم این عمارتها دگرگون‌ کرد صحرا را

ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی

دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌ کرد صحرا را

ندانم گردباد از مکتب فکر که می‌آید

که‌ این یک مصرع پیچیده موزون‌ کرد صحرا را

به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم

بلندی ننگ چین بر دامن افزون‌ کرد صحرا را

غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب

غم آزادی‌ای کز شهر بیرون‌ کرد صحرا را

به‌کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل

شکست‌ این‌ آبله‌ چندان‌ که‌ جیحون‌ کرد صحرا را