جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هر کس نمیشناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیا، کز خاک و خشت چینید
حیف است پست گیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید بر کیسهٔ خسیسان
باور نمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را
روزی دو زین بضاعت مردن کفیل هستیست
برگ معاش ما کرد تقدیر خونبها را
در چشم کس نماندهست گنجایش مروت
زین خانهها چه مقدار تنگی گرفت جا را
از دستبرد حاجت، نم در جبین نداریم
آخر هجوم مطلب، شست از عرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ما کن رنگی ز گل جدا را
تا زندهایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت بر ما گماشت ما را
آهم ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستیست گر خجالت، شبنم کند هوا را
بیکاری آخر کار دست مرا به خون بست
رنگین نمیتوان کرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم، بی دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هر که خواهی امداد، اول تلافیاش کن
دستی اگر نداری، زحمت مده عصا را
خاک زمین آداب گر پی سپر توان کرد
ای تخم آدمیت، بر سر گذار پا را
هنگام شیب بیدل کفر است شعلهخویی
محراب کبر نتوان، کردن قد دوتا را