آخر ز فقر بر سر دنیا زدیم پا
خلقی به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عزت و خواری در این بساط
بیدار شد غنا، به طمع تا زدیم پا
از اصل دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمریست طعمهخوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام کس مباد
بر آشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست دل نشناسی ستمکشیست
ما بیخبر به ریزهٔ مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر، چه دنیا چه آخرت
زین یک نفس تپش به کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبههسودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج گهر بیغنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسر این دشت کلفت است
جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا