اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۸ - سفر به غزنی و زیارت مزار حکیم سنائی

از نوازشهای سلطان شهید

صبح و شامم ، صبح و شام روز عید

نکته سنج خاوران هندی فقیر

میهمان خسرو کیوان سریر

تا ز شهر خسروی کردم سفر

شد سفر بر من سبکتر از حضر

سینه بگشادم به آن بادی که پار

لاله رست از فیض او در کوهسار

آه غزنی آن حریم علم و فن

مرغزار شیر مردان کهن

دولت محمود را زیبا عروس

از حنا بندان او دانای طوس

خفته در خاکش حکیم غزنوی

از نوای او دل مردان قوی

آن «حکیم غیب» ، آن صاحب مقام

«ترک جوش» رومی از ذکرش تمام

من ز پیدا او ز پنهان در سرور

هر دو را سرمایه از ذوق حضور

او نقاب از چهره ایمان گشود

فکر من تقدیر مؤمن وانمود

هر دو را از حکمت قرآن سبق

او ز حق گوید من از مردان حق

در فضای مرقد او سوختم

تا متاع ناله ئی اندوختم

گفتم ای بینندهٔ اسرار جان

بر تو روشن این جهان و آن جهان

عصر ما وارفتهٔ آب و گل است

اهل حق را مشکل اندر مشکل است

مؤمن از افرنگیان دید آنچه دید

فتنه ها اندر حرم آمد پدید

تا نگاه او ادب از دل نخورد

چشم او را جلوهٔ افرنگ برد

ای «حکیم غیب» ، امام عارفان

پخته از فیض تو خام عارفان

آنچه اندر پردهٔ غیب است گوی

بو که آب رفته باز آید بجوی