اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۳ - خطاب به مهر عالمتاب

ای امیر خاور ای مهر منیر

می کنی هر ذره را روشن ضمیر

از تو این سوز و سرور اندر وجود

از تو هر پوشیده را ذوق نمود

می رود روشنتر از دست کلیم

زورق زرین تو در جوی سیم

پرتو تو ماه را مهتاب داد

لعل را اندر دل سنگ آب داد

لاله را سوز درون از فیض تست

در رگ او موج خون از فیض تست

نرگسان صد پرده را بر می درد

تا نصیبی از شعاع تو برد

خوش بیا صبح مراد آورده ئی

هر شجر را نخل سینا کرده ئی

تو فروغ صبح و من پایان روز

در ضمیر من چراغی بر فروز

تیره خاکم را سراپا نور کن

در تجلی های خود مستور کن

تا بروز آرم شب افکار شرق

بر فروزم سینهٔ احرار شرق

از نوائی پخته سازم خام را

گردش دیگر دهم ایام را

فکر شرق آزاد گردد از فرنگ

از سرود من بگیرد آب و رنگ

زندگی از گرمی ذکر است و بس

حریت از عفت فکر است و بس

چون شود اندیشهٔ قومی خراب

ناسره گردد بدستش سیم ناب

میرد اندر سینه اش قلب سلیم

در نگاه او کج آید مستقیم

بر کران از حرب و ضرب کائنات

چشم او اندر سکون بیند حیات

موج از دریاش کم گردد بلند

گوهر او چون خزف نا ارجمند

پس نخستین بایدش تطهیر فکر

بعد از آن آسان شود تعمیر فکر