اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۴۰ - موسیقی

مرگ ها اندر فنون بندگی

من چه گویم از فسون بندگی

نغمهٔ او خالی از نار حیات

همچو سیل افتد به دیوار حیات

چون دل او تیره سیمای غلام

پست چون طبعش نواهای غلام

از دل افسردهٔ او سوز رفت

ذوق فردا لذت امروز رفت

از نی او آشکارا راز او

مرگ یک شهر است اندر ساز او

ناتوان و زار می سازد ترا

از جهان بیزار می سازد ترا

چشم او را اشک پیهم سرمه ایست

تا توانی بر نوای او مایست

الحذر این نغمهٔ موت است و بس

نیستی در کسوت صوت است و بس

تشنه کامی ، این حرم بی زمزم است

در بم و زیرش هلاک آدم است

سوز دل از دل برد غم میدهد

زهر اندر ساغر جم می دهد

غم دو قسم است ای برادر گوش کن

شعلهٔ ما را چراغ هوش کن

یک غم است آن غم که آدم را خورد

آن غم دیگر که هر غم را خورد

آن غم دیگر که ما را همدم است

جان ما از صحبت او بی غم است

اندرو هنگامه های غرب و شرق

بحر و در وی جمله موجودات غرق

چون نشیمن می کند اندر دلی

دل ازو گردد یم بی ساحلی

بندگی از سر جان نا آگهی است

زان غم دیگر سرود او تهی است

من نمیگویم که آهنگش خطاست

بیوه زن را اینچنین شیون رواست

نغمه باید تند رو مانند سیل

تا برد از دل غمان را خیل خیل

نغمه می باید جنون پرورده ئی

آتشی در خون و دل حل کرده ئی

از نم او شعله پروردن توان

خامشی را جزو او کردن توان

می شناسی در سرود است آن مقام

«کاندرو بی حرف می روید کلام»

نغمهٔ روشن چراغ فطرت است

معنی او نقشبند صورت است

اصل معنی را ندانم از کجاست

صورتش پیدا و با ما آشناست

نغمه گر معنی ندارد مرده ایست

سوز او از آتش افسرده ایست

راز معنی مرشد رومی گشود

فکر من بر آستانش در سجود

«معنی آن باشد که بستاند ترا

بی نیاز از نقش گرداند ترا

معنی آن نبود که کور و کر کند

مرد را بر نقش عاشق تر کند»

مطرب ما جلوهٔ معنی ندید

دل بصورت بست و از معنی رمید

مصوری

همچنان دیدم فن صورت گری

نی براهیمی درو نی آزری

«راهبی در حلقهٔ دام هوس

دلبری با طایری اندر قفس

خسروی پیش فقیری خرقه پوش

مرد کوهستانیی هیزم بدوش

نازنینی در ره بتخانه ئی

جوگئی در خلوت ویرانه ئی

پیرکی از درد پیری داغ داغ

آنکه اندر دست او گل شد چراغ

مطربی از نغمهٔ بیگانه مست

بلبلی نالید و تار او گسست

نوجوانی از نگاهی خورده تیر

کودکی بر گردن بابای پیر»

می چکد از خامه ها مضمون موت

هر کجا افسانه و افسون موت

علم حاضر پیش آفل در سجود

شک بیفزود و یقین از دل ربود

بی یقین را لذت تحقیق نیست

بی یقین را قوت تخلیق نیست

بی یقین را رعشه ها اندر دل است

نقش نو آوردن او را مشکل است

از خودی دور است و رنجور است و بس

رهبر او ذوق جمهور است و بس

حسن را دریوزه از فطرت کند

رهزن و راه تهی دستی زند

حسن را از خود برون جستن خطاست

آنچه می بایست پیش ما کجاست

نقشگر خود را چو با فطرت سپرد

نقش او افکند و نقش خود سترد

یک زمان از خویشتن رنگی نزد

بر زجاج ما گهی سنگی نزد

فطرت اندر طیلسان هفت رنگ

مانده بر قرطاس او با پای لنگ

بی تپش پروانهٔ کم سوز او

عکس فردا نیست در امروز او

از نگاهش رخنه در افلاک نیست

زانکه اندر سینه دل بیباک نیست

خاکسار و بی حضور و شرمگین

بی نصیب از صحبت روح الامین

فکر او نادار و بی ذوق ستیز

بانگ اسرافیل او بی رستخیز

خویش را آدم اگر خاکی شمرد

نور یزدان در ضمیر او بمرد

چون کلیمی شد برون از خویشتن

دست او تاریک و چوب او رسن

زندگی بی قوت اعجاز نیست

هر کسی دانندهٔ این راز نیست

آن هنرمندیکه بر فطرت فزود

راز خود را بر نگاه ما گشود

گرچه بحر او ندارد احتیاج

میرسد از جوی ما او را خراج

چین رباید از بساط روزگار

هر نگاه از دست او گیرد عیار

حور او از حور جنت خوشتر است

منکر لات و مناتش کافر است

آفریند کائنات دیگری

قلب را بخشد حیات دیگری

بحر و موج خویش را بر خود زند

پیش ما موجش گهر می افکند

زان فراوانی که اندر جان اوست

هر تهی را پر نمودن شأن اوست

فطرت پاکش عیار خوب و زشت

صنعتش آئینه دار خوب و زشت

عین ابراهیم و عین آزر است

دست او هم بت شکن هم بتگر است

هر بنای کهنه را بر می کند

جمله موجودات را سوهان زند

در غلامی تن ز جان گردد تهی

از تن بی جان چه امید بهی

ذوق ایجاد و نمود از دل رود

آدمی از خویشتن غافل رود

جبرئیلی را اگر سازی غلام

بر فتد از گنبد آئینه فام

کیش او تقلید و کارش آزری ست

ندرت اندر مذهب او کافری ست

تازگیها وهم و شک افزایدش

کهنه و فرسوده خوش می آیدش

چشم او بر رفته از آینده کور

چون مجاور رزق او از خاک گور

گر هنر این است مرگ آرزوست

اندرونش زشت و بیرونش نکوست

طایر دانا نمیگردد اسیر

گرچه باشد دامی از تار حریر