هین، خیره خیره مینگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم
مانند برف آمد دلم، هر لحظه میکاهد دلم
آن جا همیخواهد دلم زیرا که من آن جاییم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بیخویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
آن برف گوید دم به دم: «بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییم»
تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ میخاییم
چون آب باش و بیگره! از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین میکوبی و میساییم
برف آب را بگذار هین، فقّاعهای خاص بین
میجوشد و بر میجهد که تیزم و غوغاییم
هر لحظه بخروشانترم، برجسته و جوشانترم
چون عقل بیپر میپرم، زیرا چو جان بالاییم
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیم بیپا و سر، در پنجهٔ آن ناییم
گر تو ملولستی ز من، بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم
ای بینوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهٔ جان، که من از قافم و عنقاییم
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر، هست از شکر گویاییم