گنهکار غیورم مزد بیخدمت نمیگیرم
از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم
ز فیض عشق و مستی بردهام اندیشه را آنجا
که از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرم
من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرم
جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم
سکون و عافیت را پاک میسوزد بم و زیرم
از آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستم
که شیخ شهر مرد باخدا گردد ز تکفیرم
زمانی رم کنند از من زمانی با من آمیزند
درین صحرا نمیدانند صیادم که نخچیرم
دل بیسوز کم گیرد نصیب از صحبت مردی
مس تابیدهای آور که گیرد در تو اکسیرم