می گشودم شبی به ناخن فکر
عقده های حکیم المانی
آنکه اندیشه اش برهنه نمود
ابدی را ز کسوت آنی
پیش عرض خیال او گیتی
خجل آمد ز تنگ دامانی
چون بدریای او فرو رفتم
کشتی عقل گشت طوفانی
خواب بر من دمید افسونی
چشم بستم ز باقی و فانی
نگه شوق تیز تر گردید
چهره بنمود پیر یزدانی
آفتابی که از تجلی او
افق روم و شام نورانی
شعله اش در جهان تیره نهاد
به بیابان چراغ رهبانی
معنی از حرف او همی روید
صفت لاله های نعمانی
گفت با من چه خفته ئی برخیز
به سرابی سفینه می رانی؟
«به خرد راه عشق می پوئی؟
به چراغ آفتاب می جوئی؟»