اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱ - پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله

ای امیر کامگار ای شهریار

نوجوان و مثل پیران پخته کار

چشم تو از پردگیها محرم است

دل میان سینه‌ات جام جم است

عزم تو پاینده چون کهسار تو

حزم تو آسان کند دشوار تو

همت تو چون خیال من بلند

ملت صد پاره را شیرازه بند

هدیه از شاهنشهان داری بسی

لعل و یاقوت گران داری بسی

ای امیر ابن امیر ابن امیر

هدیه ئی از بینوائی هم پذیر

تا مرا رمز حیات آموختند

آتشی در پیکرم افروختند

یک نوای سینه تاب آورده ام

عشق را عهد شباب آورده ام

پیر مغرب شاعر المانوی

آن قتیل شیوه های پهلوی

بست نقش شاهدان شوخ و شنگ

داد مشرق را سلامی از فرنگ

در جوابش گفته ام پیغام شرق

ماهتابی ریختم بر شام شرق

تا شناسای خودم خود بین نیم

با تو گویم او که بود و من کیم

او ز افرنگی جوانان مثل برق

شعلهٔ من از دم پیران شرق

او چمن زادی چمن پرورده ئی

من دمیدم از زمین مرده ئی

او چو بلبل در چمن فردوس گوش

من بصحرا چون جرس گرم خروش

هر دو دانای ضمیر کائنات

هر دو پیغام حیات اندر ممات

هر دو خنجر صبح خند آئینه فام

او برهنه من هنوز اندر نیام

هر دو گوهر ارجمند و تاب دار

زادهٔ دریای ناپیدا کنار

او ز شوخی در ته قلزم تپید

تا گریبان صدف را بر درید

من به آغوش صدف تابم هنوز

در ضمیر بحر نایابم هنوز

آشنای من ز من بیگانه رفت

از خمستانم تهی پیمانه رفت

من شکوه خسروی او را دهم

تخت کسری زیر پای او نهم

او حدیث دلبری خواهد ز من

رنگ و آب شاعری خواهد ز من

کم نظر بیتابی جانم ندید

آشکارم دید و پنهانم ندید

فطرت من عشق را در بر گرفت

صحبت خاشاک و آتش در گرفت

حق رموز ملک و دین بر من گشود

نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود

برگ گل رنگین ز مضمون من است

مصرع من قطرهٔ خون من است

تا نپنداری سخن دیوانگیست

در کمال این جنون فرزانگیست

از هنر سرمایه دارم کرده اند

در دیار هند خوارم کرده اند

لاله و گل از نوایم بی نصیب

طایرم در گلستان خود غریب

بس که گردون سفله و دون پرور است

وای بر مردی که صاحب جوهر است

دیده ئی ای خسرو کیوان جناب

آفتاب «ما توارت بالحجاب»

ابطحی در دشت خویش از راه رفت

از دم او سوز الا الله رفت

مصریان افتاده در گرداب نیل

سست رگ تورانیان ژنده پیل

آل عثمان در شکنج روزگار

مشرق و مغرب ز خونش لاله زار

عشق را آئین سلمانی نماند

خاک ایران ماند و ایرانی نماند

سوز و ساز زندگی رفت از گلش

آن کهن آتش فسرد اندر دلش

مسلم هندی شکم را بنده ئی

خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی

در مسلمان شأن محبوبی نماند

خالد و فاروق و ایوبی نماند

ای ترا فطرت ضمیر پاک داد

از غم دین سینهٔ صد چاک داد

تازه کن آئین صدیق و عمر

چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر

ملت آوارهٔ کوه و دمن

در رگ او خون شیران موج زن

زیرک و روئین تن و روشن جبین

چشم او چون جره بازان تیز بین

قسمت خود از جهان نایافته

کوکب تقدیر او ناتافته

در قهستان خلوتی ورزیده ئی

رستخیز زندگی نادیده ئی

جان تو بر محنت پیهم صبور

کوش در تهذیب افغان غیور

تا ز صدیقان این امت شوی

بهر دین سرمایهٔ قوت شوی

زندگی جهد است و استحقاق نیست

جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا خیر کثیر

هر کجا این خیر را بینی بگیر

سید کل صاحب ام الکتاب

پردگیها بر ضمیرش بی حجاب

گرچه عین ذات را بی پرده دید

«رب زدنی» از زبان او چکید

علم اشیا «علم الاسماستی»

هم عصا و هم ید بیضاستی

علم اشیا داد مغرب را فروغ

حکمت او ماست می بندد ز دوغ

جان ما را لذت احساس نیست

خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست

علم و دولت نظم کار ملت است

علم و دولت اعتبار ملت است

آن یکی از سینهٔ احرار گیر

وان دگر از سینهٔ کهسار گیر

دشنه زن در پیکر این کائنات

در شکم دارد گهر چون سومنات

لعل ناب اندر بدخشان تو هست

برق سینا در قهستان تو هست

کشور محکم اساسی بایدت

دیدهٔ مردم شناسی بایدت

ای بسا آدم که ابلیسی کند

ای بسا شیطان که ادریسی کند

رنگ او نیرنگ و بود او نمود

اندرون او چو داغ لاله دود

پاکباز و کعبتین او دغل

ریمن و غدر و نفاق اندر بغل

در نگر ای خسرو صاحب نظر

نیست هر سنگی که می تابد گهر

مرشد رومی حکیم پاک زاد

سر مرگ و زندگی بر ما گشاد

«هر هلاک امت پیشین که بود

زانکه بر جندل گمان بردند عود»

سروری در دین ما خدمتگری است

عدل فاروقی و فقر حیدری است

در هجوم کارهای ملک و دین

با دل خود یک نفس خلوت گزین

هر که یکدم در کمین خود نشست

هیچ نخچیر از کمند او نجست

در قبای خسروی درویش زی

دیده بیدار و خدا اندیش زی

قاید ملت شهنشاه مراد

تیغ او را برق و تندر خانه زاد

هم فقیری هم شه گردون فری

ارد شیری با روان بوذری

غرق بودش در زره بالا و دوش

در میان سینه دل موئینه پوش

آن مسلمانان که میری کرده اند

در شهنشاهی فقیری کرده اند

در امارت فقر را افزوده اند

مثل سلمان در مدائن بوده اند

حکمرانی بود و سامانی نداشت

دست او جز تیغ و قرآنی نداشت

هر که عشق مصطفی سامان اوست

بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست

سوز صدیق و علی از حق طلب

ذره ئی عشق نبی از حق طلب

زانکه ملت را حیات از عشق اوست

برگ و ساز کائنات از عشق اوست

جلوهٔ بی پرده او وانمود

جوهر پنهان که بود اندر وجود

روح را جز عشق او آرام نیست

عشق او روزیست کو را شام نیست

خیز و اندر گردش آور جام عشق

در قهستان تازه کن پیغام عشق