اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲۳ - در معنی اینکه توسیع حیات ملیه از تسخیر قوای نظام عالم است

ای که با نادیده پیمان بسته‌ای

همچو سیل از قید ساحل رسته‌ای

چون نهال از خاک این گلزار خیز

دل بغائب بند و با حاضر ستیز

هستی حاضر کند تفسیر غیب

می شود دیباچهٔ تسخیر غیب

ما سوا از بهر تسخیر است و بس

سینهٔ او عرضهٔ تیر است و بس

از کن حق ما سوا شد آشکار

تا شود پیکان تو سندان گذار

رشته ئی باید گره اندر گره

تا شود لطف گشودن را فره

غنچه ئی؟ از خود چمن تعبیر کن

شبنمی؟ خورشید را تسخیر کن

از تو می آید اگر کار شگرف

از دمی گرمی گداز این شیر برف

هر که محسوسات را تسخیر کرد

عالمی از ذره ئی تعمیر کرد

آنکه تیرش قدسیان را سینه خست

اول آدم را سر فتراک بست

عقدهٔ محسوس را اول گشود

همت از تسخیر موجود آزمود

کوه و صحرا دشت و دریا بحر و بر

تختهٔ تعلیم ارباب نظر

ای که از تأثیر افیون خفته ئی

عالم اسباب را دون گفته ئی

خیز و وا کن دیدهٔ مخمور را

دون مخوان این عالم مجبور را

غایتش توسیع ذات مسلم است

امتحان ممکنات مسلم است

می زند شمشیر دوران بر تنت

تا ببینی هست خون اندر تنت

سینه را از سنگ زوری ریش کن

امتحان استخوان خویش کن

حق جهان را قسمت نیکان شمرد

جلوه اش با دیدهٔ مؤمن سپرد

کاروان را رهگذار است این جهان

نقد مؤمن را عیار است این جهان

گیر او را تا نه او گیرد ترا

همچو می اندر سبو گیرد ترا

دلدل اندیشه ات طوطی پر است

آنکه گامش آسمان پهناور است

احتیاج زندگی میراندش

بر زمین گردون سپر گرداندش

تا ز تسخیر قوای این نظام

ذوفنونیهای تو گردد تمام

نایب حق در جهان آدم شود

بر عناصر حکم او محکم شود

تنگی ات پهنا پذیرد در جهان

کار تو اندام گیرد در جهان

خویش را بر پشت باد اسوار کن

یعنی این جمازه را ماهار کن

دست رنگین کن ز خون کوهسار

جوی آب گوهر از دریا برآر

صد جهان در یک فضا پوشیده اند

مهر ها در ذره ها پوشیده اند

از شعاعش دیده کن نادیده را

وا نما اسرار نافهمیده را

تابش از خورشید عالم تاب گیر

برق طاق افروز از سیلاب گیر

ثابت و سیاره گردون وطن

آن خداوندان اقوام کهن

اینهمه ای خواجه آغوش تو اند

پیش خیز وحلقه در گوش تو اند

جستجو را محکم از تدبیر کن

انفس و آفاق را تسخیر کن

چشم خود بگشا و در اشیا نگر

نشه زیر پردهٔ صهبا نگر

تا نصیب از حکمت اشیا برد

ناتوان باج از توانایان خورد

صورت هستی ز معنی ساده نیست

این کهن ساز از نوا افتاده نیست

برق آهنگ است هشیارش زنند

خویش را چون زخمه بر تارش زنند

تو که مقصود خطاب انظری

پس چرا این راه چون کوران بری

قطره ئی کز خود فروزی محرم است

باده اندر تاک و بر گل شبنم است

چون بدریا در رود گوهر شود

جوهرش تابنده چون اختر شود

چون صبا بر صورت گلها متن

غوطه اندر معنی گلزار زن

آنکه بر اشیا کمند انداخت است

مرکب از برق و حرارت ساخت است

حرف چون طایر به پرواز آورد

نغمه را بی زخمه از ساز آورد

ای خرت لنگ از ره دشوار زیست

غافل از هنگامهٔ پیکار زیست

همرهانت پی به منزل برده اند

لیلی معنی ز محمل برده اند

تو بصحرا مثل قیس آواره ئی

خسته ئی وامانده ئی بیچاره ئی

علم اسما اعتبار آدم است

حکمت اشیا حصار آدم است