اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۱۲ - حکایت سلطان مراد و معمار در معنی مساوات اسلامیه

بود معماری ز اقلیم خجند

در فن تعمیر نام او بلند

ساخت آن صنعت گر فرهاد زاد

مسجدی از حکم سلطان مراد

خوش نیامد شاه را تعمیر او

خشمگین گردید از تقصیر او

آتش سوزنده از چشمش چکید

دست آن بیچاره از خنجر برید

جوی خون از ساعد معمار رفت

پیش قاضی ناتوان و زار رفت

آن هنرمندی که دستش سنگ سفت

داستان جور سلطان باز گفت

گفت ای پیغام حق گفتار تو

حفظ آئین محمد کار تو

سفته گوش سطوت شاهان نیم

قطع کن از روی قرآن دعویم

قاضی عادل بدندان خسته لب

کرد شه را در حضور خود طلب

رنگ شه از هیبت قرآن پرید

پیش قاضی چون خطاکاران رسید

از خجالت دیده بر پا دوخته

عارض او لاله ها اندوخته

یک طرف فریادی دعوی گری

یک طرف شاهنشه گردون فری

گفت شه از کرده خجلت برده ام

اعتراف از جرم خود آورده ام

گفت قاضی فی القصاص آمد حیوة

زندگی گیرد باین قانون ثبات

عبد مسلم کمتر از احرار نیست

خون شه رنگین تر از معمار نیست

چون مراد این آیه ی محکم شنید

دست خویش از آستین بیرون کشید

مدعی را تاب خاموشی نماند

آیه ی «بالعدل و الاحسان» خواند

گفت از بهر خدا بخشیدمش

از برای مصطفی بخشیدمش

یافت موری بر سلیمانی ظفر

سطوت آئین پیغمبر نگر

پیش قرآن بنده و مولا یکی است

بوریا و مسند دیبا یکی است