کاف ونون چون به یکدگرپیوست
شد پدید آنچه بود و باشد و هست
هر چه موجود شد زامرش دان
پیشتر عقل آمد آنگه جان
اثر فیض اوست نامحصور
عقل از آن فیضگشت قابل نور
عقل اگر چند شاه و سلطان است
بر در امر، بنده فرمان است
از پی بود زید و هستی عمرو
فیض حق را توسط آمد امر
تختهٔ کلک نقش امرست او
دایهٔ نفس زید و عمروست او
مبدع کائنات جوهر اوست
مرجع روح پاک کشور اوست
قادر مطلق ایزد متعال
ذات او را حیات داد و کمال
والی کشور وجود است او
سایهٔ رحمت ودود است او
ساکن بزم او به صف نعال
نفس کل از برای کسب کمال
هست پیوسته میل آن طرفش
زآنکه آنجاست مقصد و شرفش
عقل شاهست و نفس حاجب او
در ممالک دبیر و نایب او
قوت از فیض عقل گیردنفس
زان نفس مایه میپذیرد نفس
قائل است و زبان ندارد او
نقش، بی کلک مینگارد او
هر چه بر لوح ممکنات نگاشت
خط او نور بد سواد نداشت
خط بدینجا کوسیه روی است
که همه رنگ زاج و مازوی است
معنی لفظهای نغز و شگرف
نور محض است در سیاهی حرف
ورکمالیست از بها و جمال
عقل کل را کشد به استقبال
از برای صلاح دنیا را
پرورش او دهد هیولا را
در جهان از پی تمامی را
مایه بخشید روح نامی را
مدد از بذل اوست عالم را
نشو او داد شخص آدم را
نورنه چرخ و سیر هفت اختر
شش جهت پنج حس چهارگهر
مایهٔ هر چه هست از خرد است
که خرد، مایه بخش نیک و بداست
چون برو کرد نور حق اشراق
بذل کرد از مکارم اخلاق
مکرم و معطی و خجسته پی است
بی نیازست از آنچه تحت وی است
او زمبدع همی پذیرد ساز
پس به ابداع میرساند باز
مبدع کن فکان که قیوم است
ذات او را نظیر معدوم است
نظم هستی بدین نسق داده است
هستی ازکاف و نون چنین زاده است
گر بهشت است ورجحیم ازوست
گر سموم است ورنسیم ازوست