نیستم اندرین سرای مجاز
طاقت بار و قوّت پرواز
نه غم این طرف توانم خورد
نه بدان شهر ره توانم برد
پس همان به که گوشهای گیرم
تن زنم گر زیم و گر میرم
به حوادث رضا دهم شاید
چه کنم آنچنانکه پیش آید
بروم باهنر همی سازم
وز هنر بر فلک سرافرازم
به خدایی که پاک و بی عیب است
واهب العقل و عالم الغیب است
که مرا اندرین سرای هوس
جز هنر نیست یار و مونس کس
هنرم هست لیک دولت نیست
در هنر هیچ بوی راحت نیست
باهنر کاش دولتم بودی
تا غم و غصهام نفرسودی
هست معلوم عالم و جاهل
که در این روزگار بیحاصل،
منصب آل را بویه شور انگیخت
نان کسی خورد که آبروی بریخت
من نه آنم که شور انگیزم
آبرو را برای نان ریزم
همّتم هست گرچه نانم نیست
سخن فحش بر زبانم نیست
تا ابد بینوا بخواهم ماند
فحش و بد بر زبان نخواهم راند
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مرا همّت بلند افتاد
نه خطا گفتم و غلط کردم
حشو بود این گهر که من سفتم
من در این غصه جان همیکاهم
منصب این جهان نمیخواهم
عزّت آن جهان همیباید
گر ذلیلم در این جهان شاید