سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی

دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی

چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من

به بختِ من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی

نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری

تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی

من آن باشم که بر تابم عنان از دستِ تو حاشا!

همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی

خطا می‌دانم و آهو، به آهو نسبت چشمت

که چشمِ شیرْ گیرِ تو ندارد هیچ آهویی

سگانِ کوی تو دایم به جستجوی خون من

همی پویند و می‌بویند خاک هر سر کویی

از آن می در قدح خندد که می را هست ازو رنگی

از آن گل بی‌وفا باشد که در گل هست ازو بویی

ز سر می‌خواهم از بهرِ تو گویی بر تراشیدن

ولی چوگان تو سر در نمی‌آرد به هر گویی

دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر

ولی چون این دعا گویت، بود کمتر دعاگویی