سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری

به پایان شد شب عیش ملاهی

سپیدی گشت پیدا در سیاهی

شب عیش و جوانی بر سرآمد

شبم را صبح صادق در بر آمد

اگرچه صبح دارد خوش صفایی

ولیکن نیستش چندان بقایی

هوای دل ز سر باید برون کرد

که وقت صبح می‌باشد هوا سرد

از آن رو پشت من خم داد گردون

که زیر خاک می‌باید شد اکنون

خوشا و خرما فصل جوانی

زمان عیش و عهد کامرانی

نشاطم هر زمانی بر گلی بود

سماعم بر نوای بلبلی بود

گل و مل را جوانی می‌طرازد

جوانی را گل و مل می‌برازد

در آن بستان گه تخم مهر کارد

که جای سنبل و گل برف بارد

جوانی نوبهار زندگانیست

حقیقت زندگانی خود جوانیست

جوانا، قدر ایام جوانی

به روز ناخوش پیری بدانی

دل من در جوانی داشت طیری

که دایم در هوا می‌کرد سیری

کجا می‌دید آبی یا سرابی

بر آن سر خیمه می‌زد چون حبابی

چو گل خندان لب و دلشاد بودم

ز هر باری چو سرو آزاد بودم

نگشتم جز به گرد بزم چون جام

نیامد در دل من خرمی خام

دمی زین بیش جز بر روی گلگون

نکردم روی چون آیینه اکنون

رخ آیینه می‌بینم به آزرم

که می‌آید ز روی خویشتن شرم

سرابستان دل را شد هوا سرد

گلستان رخم را شد ورق زرد

چو چنگ از بزم می جویم کناری

برم تاری چو از چنگست تاری

ز جام می مرا خون در درونست

میان ما و می افتاده خونست

نمی‌دانم می دوشین روشن

که تلخ و تیز کرد امروز بر من

به پیری عادت و رسم مدامست

طلب کردن ولی آن هم حرامست

مرا قدیست چونین چون کمانی

پئی و پوستی بر استخوانی

چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا

رگ من یک به یک بر پوست پیدا

قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟

قدح چون خم شود آبش بریزد

ز جامم جرعه‌ای مانده‌ست باقی

که آن بر خاک خواهد ریخت ساقی

در آن مجلس که می با جرعه افتاد

چه داد عشرت و شادی توان داد

دلیلا من ذلیل و شرمسارم

به فضل و رحمتت امیدوارم

زبانم را سعادت کردی آغاز

کلامم را شهادت خاتمت ساز

به اقبال آمد این دولت به پایان

الهی عاقبت محمود گردان