شادی آمد از درون امشب که هان جان میرسد
جان به استقبال شد بیرون که جانان میرسد
یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در
مژده ای دل کان شب سودا به پایان میرسد
خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان میدمد
خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان میرسد
پریشان و سر و جان داده بر باد
چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد
گل خندان به زیر پر گرفتش
گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش
نشستند آن دو نازک یار با هم
بر آن گلزار روح افزا چو شبنم
بپرسیدند هر دو یکدگر را
ببوسیدند بادام و شکر را
خوشا آن هر دو معشوق موافق
که بنشینند با هم چون دو عاشق
به مژگان گفته با هم هر دو صد راز
به ابرو کرده با هم هر دو صد ناز
ملک را گفت: «ای روی تو روزم
به شام آورده روز دلفروزم
مده بر عکس خورشید ای گل اندام
سپاه حسن چون مه عرض بر شام
رخ فرخ چرا میتابی از روم
به عزم بام صبحم را مکن شوم
ندانم تا کی ای عمر گداری
چنین تن در سفر فرسوده داری
چو مه روز و شب ای زرین شمایل
چه تن میکاهی از قطع منازل؟
مه و خور گرچه در بر داری از من
ندیدی هیچ برخورداری از من
تو چون زلف ار نبودی فتنه بر روم
چرا گشتی چنین سرگشته در روم
ز حلوایم بجز دودی ندیدی
زیانها کردی و سودی ندیدی»
بگفت این و سرشک از دیده افشاند
روان این مطلع موزون فرو خواند: