سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۲ - غزل

خراباتی و رند ست آشکارا

چو بینم آن حریف مجلس آرا

به بویش می کنم این مستی از می

وگر نه می چه در خوردست مارا

به یادش خون خم خوردیم لیکن

ستد از ما دل و دین خونبها را

مرا گرد خُم و خُمخانه گشتن

تویی، مقصود وصل تست ما را

اگر وصلت نباشد خاک بر سر

خم و خمار در گل مانده پا را

امر علی جدار دیار لیلی

اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا

و ما حب الدیار شغفن قلبی

ولکن حب من سکن الدیارا

چنین تقدیر بود و بودنی بود

پشیمانی نمی دارد کنون سود

ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم

دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم

چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ

تا عاقبت کار به خورشید رسیدم

آمد که مرا در نظر خویش بسوزد

یاری که چو پروانه به شمعش طلبیدم

ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه

چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم

هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است

من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم

آخر نرسیدم به عقیق لب شیرین

چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم

ملک را گفت مهراب ای خداوند

دریغ است اینچنین دُر دانه در بند

ازین شکر چرا در تنگ باشد؟

چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟

کنون تدبیر باید کرد ما را

مگر این چشمه بگشاید ز خارا

همی باید زدن بر آب صد رنگ

بود کاید برون این دولت از سنگ

چو زر دارد به غایت دوست افسر

چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر

زر بسیار باید خرج کردن

در آن احوال خود را درج کردن

مگر افسر به گوهر سر درآرد

به گوهر کار ما چون زر برآرد

شده‌ست این در جهان مشهور باری

که بی زر برنیاید هیچ کاری

از آن گل در کنار دوستانست

که گل را دایماً زر در میان است

دم صبح از پی آنست گیرا

که در کامش زر سرخ است پیدا

ملک چون این سخن بشنید از وی

بدو گفتا که ای یار نکو پی

به هر کنجی مرا گنجیست مدفون

پر از لعل نفیس و دُر مکنون

کنیزی نیز دارم نام شاهی

ازو بستان گهر چندان که خواهی

گهر می‌ریز هم بالای افسر

به زر درگیر سر تا پای افسر

چو دید اندر سخن خورشید را گرم

ملک چون موم شد یکبارگی نرم

ز مرغان هیچ می‌نشنید گوشی

جز آواز خروسی در خروشی

همه شب هر دو جام وصل خَوردند

ز دم سردی صبح اندیشه کردند

ملک در نیم شب آهی برآورد

فروخواند این رباعی از سر درد