سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۱ - غزل

مرا در جام خون دل مدام است

برون زین مِیْ بر اهل دل حرام است

مِیْ‌اَم عشق است و جز سودای آن مِیْ

گر آید در سرم، سودای خام است

هر آنکس را که مهر دوست با جان

مقابل نیست چون مه ناتمام است

اگر کام تو آزار دل ماست

به حمدالله دل ما دوستکام است

شب تار من از روی تو روز است

صباح عیش از زلف تو شام است

مرا چشم تو کرد از یک نظر مست

چه محتاج مِیْ و ساقی و جام است

ملک چون ناز یار نازنین دید

فرود آورد سر و پایش ببوسید

به زاری گفت ای جان جهانم

گل باغ دل و سرو روانم

جفا گفتی و حق بر جانب تست

بلی کاندر وفا سخت آمدم سست

تو این بند از برای من کشیدی

تو این جور از جفای من کشیدی

مرا گفتی که تا کی مِیْ پرستی

مرا از چشم تست این عین مستی