چمن بی گل، فلک بی ماه میدید
بدن بی جان، جهان بی شاه میدید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
فتاده ساغر مِیْ دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان
عنادل نوحهگر بر حال ایشان
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحشالله
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرنگ او در جوی جویان
صبا بی وصل او در باغ میجَست
چنار از غصه میزد دست بر دست
میان باغ میگردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه مییافت
عیان بر کوه چون خورشید میتافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چُست
به شب خورشید را در کوه میجُست
سر کوه از هوایش گرم میشد
دل سنگ از سرشکش نرم میشد
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایهبان کرده ز بالش
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خَورده
ز اشکش چشمهها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز میگفت
که چون یار منی بی یار و بی جفت
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو ماندهای تنها درین قصر
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچون دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو میشوی گهگه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری
وگر افتد مجال آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز از آن مسکین رسنها
کمند افکن بر آن دیوار، بَرشو
شکافی جو بدان غم خانه درشو
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان میکند سنگین
همی گفت ای به چشمم روشنایی
به چشمم درنمیآیی کجایی
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندهست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمیبینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب میراند
به زاری این غزل بر کوه می خواند: