ملک را چون بسیج آورد از آن دیر
هوای صحبت خورشید در سیر
به یاران گفت: «کشتیها بسازید
به کشتی بادبانها برفرازید»
صد و هشتاد کشتی راست کردند
در او چیزی که میبایست کردند
به کشتیها درون ملاح میخواند
که بسم الله مجریها و میراند
ملک در کشتیی بنشست تنها
چو خورشید فلک در برج جوزا
چهل روز اندر آن دریا براندند
شبی در موج گردابی بماندند
ز روی آب ناگه باد برخاست
ز هر سو نعره و فریاد برخاست
شب و کشتی و باد و بحر و گرداب
حوادث را مهیا گشته اسباب
به یکدم بحر شد با شاه دشمن
ز سر تا پای در پوشید جوشن
پر از چین کرد رخ کف بر لب آورد
بجوشید و ز هر سو حملهای کرد
به کشتی در، ملک را موج میبرد
گهی در قعر و گه در اوج میبرد
گهی در پشت ماهی ساختی گاه
ز ماهی سر زدی بر افسر ماه
فلک سنگ حوادث داشت در دست
بزد کشتی جم را خرد بشکست
در آمد آب و شه را در برآورد
ز چوبین خانهاش چون گل برآورد
همی گشت اندران گرداب حیران
چو ما در موج این دریای گردان
هر آنکس کو در این دریا نشیند
طریقی جز فرورفتن نبیند
در آن دریا به بوی آشنایی
ملک میزد به هر سو دست و پایی
ز تخت و بخت چون برداشت امید
ز کشتی تختهای را داشت جمشید
چو برگردید بخت آن تخت بشکست
به جای تخت شه بر تخته بنشست
قضای آسمانی تخته میراند
فلک نقش قضا ز آن تخته میخواند
نگار خویش را در آب میجست
به آب دیده نقش تخته میشست
سه روز آن تخته بر دریا روان بود
ملک ملاح و بادش بادبان بود
همی گفت ای خداوند جهاندار
مرا زین سان درین غمزار مگذار
ز ملک و دوستانم دور کردی
کنون دارم ازین غم روی زردی
خدایا زین بلا یک سویم انداز
دلم زین جمله غمها بازپرداز
خلاصم ده ازین دریای خونخوار
مرا روزی بکن دیدار آن یار
در این گرداب غم مگداز جانم
به لطف خویش یا رب ده امانم
درین گفتار بود آن شاه گریان
همی رفتی به روی آب نالان
چهارم روز چون آن چشمه زر
بجوشید از لب دریای اخضر
ملک را ناگه آمد بیشهای پیش
که بود آن بیشه از هر بیشهای بیش
ز انبوهی درختان به و نار
نمیدادند در خود باد را بار
شده مقبوض چون فرهاد مسکین
غبار آلود و زرد و سست و شیرین
ز گرد آلود سیب شکر آلود
خوش و شیرینتر از حلوای بیدود
دهانِ فندق و بادام و پسته
به شکر خنده لب بگشوده بسته
انارش کرده دعوی با لب یار
همی زد سیب لاف از غبغب یار
ملک زین غصه خون نار میخورد
به دندان سیب تن را پاره میکرد
انارش کرده با هم لعل و در جفت
به کار خویش میخندید و میگفت:
«چرا چیزیم باید جمع کردن
که خواهد دیگری آن چیز خَوردن»
ملک حیران به گرد بیشه میگشت
به کار خویش بر اندیشه میگشت
که: «من زین ورطه چون یابم رهایی
مگر فضلی کند لطف خدایی!»
چو هندوی شب تاری در آمد
خیال زلف یارش در سر آمد
ز سودای سر زلفین دلدار
شب تاریک میپیچید چون مار
گهی با آب میزد سنگ در بر
گهی با سرو میزد دست در سر
غریب و خسته و تنها و عاشق
بلا همراه و دولت نا موافق
شب تاریک و برق نعره ابر
خروش موج و رعد و گریه ابر
همه با شیر و ببرش بود مجلس
ندیمش بحر بود و وحش مونس
بسی در حسرت دلدار بگریست
چو ابر از شوق آن گلزار بگریست
به زاری هر زمان میگفت: «دردا
که دردم را دوایی نیست پیدا
ازین ترسم که در حسرت بمیرم
مراد دل ز دلبر برنگیرم!»
دگر میگفت: «تدبیرم چه باشد
درین سودا اگر میرم چه باشد!
نه رنج راه عشقش برده باشم
نه آخر در ره او مرده باشم
بسی برخویشتن چون مار پیچید
ره بیرون شدن جایی نمیدید
همی نالید و دُرّ اشک میسفت
به زاری این غزل با خویش میگفت: