ای سپهر آهسته رو کاری نه آسان کردهای
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کردهای
آسمانی را فرود آوردهای از اوج خویش
بر زمین افکندهای با خاک یکسان کردهای
آفتابی را که خلق عالمش در سایه بود
زیر مشتی گل به صد زاریش پنهان کردهای
بر زوال آفتابی کو فرو شد نیم شب
ماه را بار دگر شق گریبان کردهای
زین مصیبت در زمین واقع نشد در دور تو
آسمانا زان زمان کاغاز دوران کردهای
این سهی سروی که بر کندی ز باغ سلطنت
چشمهای سنگ را چون ابر گریان کردهای
نیست کاری مختصر گر با حقیقت میروی
قصد خون و خلق و مال و قصد ایمان کردهای
خاک را میجست گردون تا کند بر سر نیافت
زان که گیتی را ز آب دیدهها جز تر نیافت
روزگارا روزگار دولت سلطان اویس
یاد کن آن بر خلایق رحمت سلطان اویس
در نعیم امن بود از دولتش خلق جهان
چشم گیرادت جهانا نعمت سلطان اویس
زان حسد کز جاه میافراخت رایت بر سپهر
سرنگون کردی جهانا رایت سلطان اویس
آه و واویلاه که تاریکی گرفت آفاق را
کو فروغی ز آفتاب دولت سلطان اویس
آب اگر در دیده بودی چرخ بی آرام را
تا ابد بگریستی بر دولت سلطان اویس
مشنو این معنی که خود یابی لطف و صورتش
یا ملک باشد به حسن و سیرت سلطان اویس
کاشکی کان دولتم بودی که پیشش مردمی
تا ندیدی دیده من نکبت سلطان اویس
خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن
بر بساط جمع دیگر کس نخواهد خواندن
آنکه میگردید رای آسمان بر رای او
خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او
آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود
هیچ مردی را به مردی دست برد رای او
ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید
راستی سروی به زیر چرخ چون بالای او
سلطنت دیدی و هایاهوی او در عهد شاه
بشنو اکنون گریهها در گریه هویاهای او
ثانی پرویز زین بر مرکب چوبین نهاد
چون ز کار افتاد شبدیز جهان پیمای او
خون لعل آید برون از چشمههای کوه اگر
بشنود این قصه گوش صخره صمای او
من بدین شادم که بعد از تو نخواهم زیستن
ور پس از وی زنده ماند سخت جانی وای او
در چنین ماتم در شعر از کجا بر من گشاد
کین فلک داغی چنین بر چهره طبعم نهاد
اول از حسن و وفا و زندگانی گویمش
یا ز حسن و طلعت و فر کیانی گویمش
شرح اوصاف و را از بزم رانم یا ز رزم
وصف سلطانی کنم یا پهلوانی گویمش
در لباس پادشاهی ذکر درویشی کنم
عقل پیرش در دل آرم یا جوانی گویمش
در کمال زهد ز ابراهیم ادهم پیش بود
ابن ادهم من به ترک ملک فانی گویمش
نه نه ابراهیم ترک ملک گفت اما نداشت
ترک ترک جان که ابراهیم ثانی گویمش
ذکر تسبیح و صلات و صومش آرم در میان
یا حدیث بزم و رزم و کامرانی گویمش
پیش ازینش پادشاه این جهانی گفتهاند
بعد ازینش پادشاه آن جهانی گویمش
باد جان من فدای خاک او کز خاک او
شرم دارم من که آب زندگانی گویمش
باد چشم آفتابت خیرهای چرخ برین
تا نبینی سرو بالایی چنین زیر زمین
تخت میسوزد که بر سر ملک را افسر نماند
خود چه در خور بود افسر ملک را چون سر نماند
بود عمری سکه روی زر از نامش درست
این زمانه آن سکه بر رخستر سرخ زر نماند
مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت
روشنایی بعد ازین در چشم ماه و خور نماند
فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود
با که گویم این سخن چون در جهان داور نماند
رود و ساغر را همیشه عیش بود از بزم او
رفت آب رود و خون اندر دل ساغر نماند
آتشی در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت
جز لبان و دیدههاشان هیچ خشک و تر نماند
خاک بر سر کن، ای آب حیات تیره جان
زانکه بود اسکندرت خواهان و اسکندر نماند
بحر و بر بر رو و بر سر میزنند و هر زمان
میکنند افغان که شاهنشاه بحر و بر نماند
پادشاهان کحل چشم حور و غلمان خاک تو
صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو
میکنم در حال دین و حالت دنیا نگاه
دین و دنیا را به غایت حال میبینم تباه
این چه آتش بود و دود دل که از تاثیر آن
چون سواد دیدگان شد خانه مردم سیاه
من نمیدانم چه بازی باخت استاد اجل
تا حریف دهر کز بازی او شد مات شاه
در زمین پیراهن خاک است شماعی از آن
بر فلک آیینه مهرست ز نگاری آه
روز دیوان قیامت کز پی دفع حساب
پادشاهان را به دیوان آورد حکم اله
حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش
ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه
یارب آن دارای دین تا هست در دارالسلام
دار ارزانی برین سلطان عادل تاج و گاه
ذات نیکو خصلتش کو نور چشم عالم است
در امان خویش میدارش ز چشم بد نگاه
تا به مال و ملک باشد قدر و جاه سلطنت
تا به تاج و تخت باشد زیب و فر پادشاه
باد باقی بر سریر سلطنت سلطان حسین
آنکه او آمد سواد مملکت را نور عین