سلمان ساوجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - حقه لعل

خنده‌ای زد دهنت تنگ شکر پیدا کرد

سخنی گفت لبت لولوتر پیدا کرد

طره از چهره براند از که آن زلف سیاه

در سپیدی عذار تو اثر پیدا کرد

به فدای گل رخسار تو با دام که او

فستقی دایره‌ای گرد شکر پیدا کرد

هر سحر داد به بوی سر زلف تو به باد

نافه مشک که به صد خون جگر پیدا کرد

روز رخسار تو تا با شب زلفت بنشست

در جهان قاعده شام و سحر پیدا کرد

بود نا یافت میان تو ولیکن کمرت

چست بر بست میان را کمر و پیدا کرد

چشم سر مست تو چون بخت من اندر خواب است

دهن تنگ تو چون کام جهان نایاب است

گرد باغ رخت از سنبل چین پر چین است

باغ رخسار تو را سنبل چین پر چین است

وصف حسن بت چین پیش تو بت عین خطا

کز رخ و زلف تو بت بر بت چین پر چین است

چشمه چشم من از چشم تو دریا بار است

صدف گوش من از لعل تو گوهر چین است

عنبرین سلسله‌ات بر طرف خورشید است

رقم غالیه‌ات بر ورق نسرین است

مشک مسکین که جگر گوشه آهوی خطاست

از نسیم سر زلف تو جگر خونین است

زلف اگر بر کمرت سر بنهد نیست عجب

سر سودا زدگان را ز کمر بالین است

پسته تنگ تو بر تنگ شکر می‌خندد

حقه لعل تو بر عقد گوهر می‌خندد

لاله رویا گلت آمیخته با یاسمن است

من ندانم رخ تو لاله و گل یاسمن است؟

بوی یاس من از آن سبزه و خط می‌آید

گل رویت مگر آورده خط یاس من است؟

دل من یاسمنت برد و گواهم خط توست

چه کنم چون خط تو بر طرف یاسمن است؟

چشم من چون لب لعل تو لبالب خون است

قد من چون سر زلف تو سراسر شکن است

خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات

رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است

چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است

فتنه، چون دور خداوند زمین و زمن است

مریم ثانی و بلقیس سلیمان تمکین

شاه دلشاد خداوند جهان عصمت دین

آن خداوند کش آمد ز خداوند خطاب

بانوی هر دو جهان مریم بلقیس جناب

ای ز بار مننت گجردن گردون شده خم

وی ز موج کرمت دیده دریا شده آب

برق با سرعت عزمت همه صبرست و سکون

کوه با صدمه حکمت همه سیرست و شتاب

تیر مه، مکرمتت ژاله چکاند ز دخان

فصل دی تربیتت لاله دماند ز سراب

ملک در مدت عمر تو که باقی بادا

فتنه در چشم بتان دیده و آن نیز به خواب

گر حکایت کند از لطف تو در باغ نسیم

گر حکایت کند از لفظ تو در بحر سحاب

از هوا چاک شود صدره سیمین سمن

وز حیا لعل سود گونه لولوی خوشاب

فکر رایت کنم اندیشه منور گردد

یاد خلقت کنم انفاس معطر گردد

ای سرا پرده عصمت زده بر اوج کمال

صدر خورشید غلامان تو راصف نعال

پایه تخت تو بر فرق زحل زرین تاج

سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال

تا شود حلقه به گوشان تو را حلقه بگوش

زهره آویخته از حلقه زرین هلال

گر دماغ چمن از خلق تو بویی یابد

بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

فکر من کی به جناب تو رسد کز عظمت

مرغ اندیشه فرو می‌هلد آنجا پر و بال

کشتی فکر چو شد غرقه درای ثنا

سوی ساحل نتوان بردنش الا به دعا

مرکز دور قمر چتر سمن سای تو باد

تتق عصمت حق ستر معلای تو باد

افسر فرق زحل نعل سم اسب تو شد

سرمه چشم قمر خاک کف پای تو باد

هر قبایی که سعادت به ارادت دوزد

زیر این طاق نهم راست به بالای تو باد

اطلس کحلی چرخی که بقا راست قبا

کمترین آستر خلعت والای تو باد

چرخ پیروزه وش حلقه صفت چون لولو

حلقه در گوش، کمین هندوی لالای تو باد

همه اقوال قضا متفق حکم تو شد

همه افعال قدر مقتضی رای تو باد

بر ولی تو دعا بر عدویت نفرین باد

این دعا را ز همه خلق جهان آمین باد