سلمان ساوجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - رایت سلطان اویس

گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد

بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد

هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر

از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد

آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد

مهره پشت عدو می‌فکند در گشاد

معدلتش تا فکند ظل همای امان

دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد

تا در رافت گشاد راه حوادث ببست

چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد

گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک

عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد

مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی

از طرف باختر تا در خاور گشاد

منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر

مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد

یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت

یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد

بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه

پای مخالف ببست دست سخا برگشاد

آیت نصرالله است رایت سلطان اویس

گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس

در سر من مهر او سوزش و سود فکند

شوق رخش آتشی در من شیدا فکند

قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف

فتنه و آشوب در عالم بالا فکند

مصلحت من نهاد دل همه در دامنش

رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند

آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست

رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند

آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید

شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند

دوش به امروز داد وعده که کامت دهم

آه که امروز باز وعده به فردا فکند

لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد

لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند

قصد سرم می‌کنی وین نه به جای خود است

خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند

مرکز دور جلال نقطه خط کمال

وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال

ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته

جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته

صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو

پیکر خورشید را ذره زبان ساخته

آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان

سرو روان تو را هیچ میان ساخته

از سر کویت صبا مجمره گردان شده

و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته

از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست

صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته

ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما

ما نگرانیم و تو باد گران ساخته

در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم

گر به غمم می‌شود کار جهان ساخته

ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته

آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته

پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است

وز طرف همتش طرف کمر بسته است

می‌دهدم هر سحر بوی تو باد شمال

زنده همی داردم جان به امید وصال

چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون

پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال

خاک سر کوی توست همدم باد بهشت

آتش رخسار توست بر رخ آب زلال

با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب

با مه دیدار تو مه ننماید جمال

قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی

خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال

تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان

طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال

بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب

بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال

می‌شود از روی تو ماه فلک منفعل

می‌برد از رای تو شاه سپهر انفعال

روز شهنشه ز روز فرخ و میمون‌تر است

منصب او چون هلال دم به دم افزون‌تر است

آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست

وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست

چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او

پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست

جست قضا داوری از پی کار جهان

عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست

تا ز در طالعش کسب سعادت کند

کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست

نام شهنشه کند سکه زر بر جبین

زان زده کارش به زر دولت دینار اوست

ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان

صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست

صفه قدر تو راست منزلتی از شرف

دایره آفتاب شمسه دیوار اوست

مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال

این کره لاجورد نقطه پرگار اوست

روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم

عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم

ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم

کوکبه انجمت پسر و ماه علم

کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب

خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم

گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر

خورده به خاک درت روح ملایک قسم

نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست

از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم

حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد

خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم

رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار

عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم

با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد

با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم

فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد

با شرف دولتت فتح جهان است کم

عالمیان شکر این عالم تمکین کنید

بنده دعایی به صدق می‌کند آمین کنید

مطرب گردون شها پرده سرای تو باد

خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد

فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی

کز فلک آید فرود خاص برای تو باد

یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست

یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد

هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای

رای رزین همه تابع رای تو باد

با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند

بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد

تا ز افق طالعند باز سپید و غراب

بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد

تا که بقای بقازیب تن آدمی است

دامن آخر زمان وصل قبای تو باد

کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت

ورد ملایک همه حرز دعای تو باد