سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۹

از مروت نیست پیشش بحر را خواندن سخی

وز سبکباری ست گفتن کوه را نزد ش حلیم

ای عیون اختران از خاک در گاهت کحیل !

وی جبین آسمان از داغ فر مانت وسیم

هم به جنب همتت گردون خسیس ومه گد ا

هم به خیل حشمتت دریا بخیل وکان لئیم

سفره ی افلا ک را رای تو بخشد قرص چاشت

ابلق ایام را جودت دهد وجه فضیم

می کند ثابت به برهان های قاطع تیغ تو

کوشهاب ثاقب است وخصم شیطان رجیم

در میان روز وشب گر تیغ تو سدی کشد

خیل شب زان پس نیارد سر بر آوردن زبیم

کعبه درگاه توست اندر مقامی کاسمان

بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم

خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت می زند

لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم

از در اصحاب دولت می توان گشت آدمی

یافت از اقبال ایشان پایه ی انسان رقیم

ای عدو در زیر شیر رایت او شد که هیچ

در نمی گیرد سگی وروبهی با این غنیم!

با قضا حیلت چه آرزد زانکه در روز اجل

عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موی سیم

خصم بالین سلامت را کجا بیند به خواب

زا نکه آن سر کش زیادت می کشد پا از گلیم

پادشا ها در بهار دولتت من بی نوا

هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم

گرچه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن

ورچه باریک است معنی دارم الفاضی جسیم

گر به دست دیگری آرم سخن عیبم مکن

زان سبب کز دست خویشم در عذابی بس الیم

تا ندید گل بود هر سال بلبل در بهار

در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم !