سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح شیخ زاهد برادر سلطان اویس

ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال

زاده الله جمالاً به جهان داد جمال

گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)

بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال

روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر

رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال

شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود

شد جهان از اثر طالع او فرخ فال

از پی خواب گهش در ازل آراسته اند

مهد فیروزه افلاک به انواع لال

حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی

بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال

در هوای شرف طالعش از گشت فلک

سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال

تا کند زهره نثار قدم میمونش

در انجم به ترازو کشد از بیت المال

اژدهای علم عزم ورا بهر عدو

عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال

مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد

و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال

جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است

زحل آراست به پیرایه عز و اقبال

تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش

می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال

برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء

چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال

هشتمین خانه او داشت امیر هفتم

تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال

نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل

همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال

حصه مملکت و سلطنت جوزا شد

وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال

مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان

رفته کان باب نجاح است ومال آمال

اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده

چون کف خضیب است و مخضب چنگال

باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت

باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال

شود انگشت نمای همه عالم چو هلال

باش تا کنگره افسر گردون سایش

باش تا باز کند چتر همایونش پر

عالمی بینی در سایه اوفارغ بال

از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک

به در خسرو اعظم ز سر استقبال

داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ

فتنه را می کند از روی زمین استیصال

در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب

در گل از طیره قدمش آب زلال

ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب

وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال

اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل

صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال

خون کند نقطه امطار در ارحام صدف

بشکند مهره احجار در اصلاب جبال

گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد

آسمانش کند از مرکز خویش استقبال

اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق

در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال

در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل

ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک

همه چیزی به تو داده است خدای متعال

فسحت مملکت وکامرواییو خدم

رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال

در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل

ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک

همه چیزی به تو داده است خدای متعال

فسحت مملکت وکامرواییو خدم

رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال

وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست

عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال

اینت اسکندر گیتی زره استعداد

وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال

ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر

کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال

پادشاهی است مطیع تو که هستند

امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال

شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین

با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال

آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت

خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال

خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر

بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال

ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق

وی به تزیین دعای تو مزین اقوال

پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج

سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال

نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام

لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال

میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه

می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال

بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول

بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال

گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد

بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر

سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال

با عطای کف تو بخشش آل برمک

مثل لجه دریا بود و لمعه آل

نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد

به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال

سرورا مدت شش سال تمام است که من

هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال

به هواداری درگاه فلک قدر شما

کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال

بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من

گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال

قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم

شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال

هنر آمد شرف مردم و از طالع بد

هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال

من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن

کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال

بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف

خسته نافه مشکین خودم همچو غزال

نبود هجو به جز کار خسیسی طامع

نبود هزل به جز کار سفیهی هزال

من که امروز کمال سخنم تا حدی است

که عطارد کند از خاطر من استکمال

به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض

به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال

خود به یکبارگی از پای درآورد مرا

غم درویشی و بیماری و تیمار عیال

سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش

می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال

سالها رفت که من می کنم این ناله و کس

نرسانید به من هیچ نوایی ز منال

تا برآید به چمن ناله زار از صلصل

تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال

تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل

جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال