مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰

جان من‌ست او هی مزنیدش

آن من‌ست او هی مبریدش

آب من‌ست او، نان من‌ست او

مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش، آب روانش

سرخی سیبش، سبزی بیدش

متصل‌ست او، معتدل‌ست او

شمع دل‌ست او، پیش کشیدش

هر که ز غوغا، وز سر سودا

سر کشد این جا، سر ببریدش

هر که ز صهبا، آرد صفرا

کاسهٔ سکبا، پیش نهیدش

عام بیاید، خاص کنیدش

خام بیاید، هم بپزیدش

نک شه هادی، زان سوی وادی

جانب شادی، داد نویدش

داد زکاتی، آب حیاتی

شاخ نباتی تا به مزیدش

باده چو خورد، او خامش کرد او

زحمت برد او تا طلبیدش