سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۴۰

مشیر ملک و صلاح زمانه عزالدین

که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح

هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده

مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح

به هر زمین که گذر کرده باد آبادی

نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح

بزگوارا یک شمه بشنو از حالم

که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح

جماعتی چه جماعت سه چار بی سر و بن

همه به خصمی من بر کشیده قلب و جناح

بر آن امید نشسته که خون من ریزند

که هر چه بود به جز خونشان نبود مباح

بجز هنر همه جرمم دعای دولت توست

که عقد منتظمش کرد روزگار و شاح

به دولت تو بر آرم دمارشان از سر

مرا زبان چو خنجر کفایت است صلاح

تو دیرمان به جهان و جهانیان که تو را

بدین به خلق فرستاد رازق فتاح