سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

صنما مرده آنم که تو جانم باشی

می‌دهم جان که مگر جان جهانم باشی

روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو

روشنایی دل و شمع روانم باشی

بار گردون و غم هر دو جهان در دل من

نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی

گر به سودای تو‌ام عمر زیان است چه غم

سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی

تو سراپا همه آنی و همه آن تواند

غرض من همگی آن‌که تو آنم باشی

من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست

ظاهراً با خبر از درد نهانم باشی

جان برون کرده‌ام از دل همگی داده به تو

جای دل تا تو به جای دل و جانم باشی

چون در اندیشه روم گرد درونم گردی

چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی

در معانی صفات تو چه گوید سلمان

هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی