ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد
ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد
چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش
مست و سودا زدهام بر در خمار آورد
عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد
عشق را شور می لعل تو در کار آورد
صفت صورت روی تو به چین میکردند
صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد
منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید
هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد
خار سودای تو در دل به هوای گل وصل
بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد
با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب
عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد
گوییا دود کدامین دل آشفته مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟
رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد