مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۹

زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش

بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش

در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست

هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش

آن دولت عالم را وان جنت خرم را

کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش

آن باده همی‌جوشد وز خلق همی‌پوشد

تا روی شود از وی خمار بشوریدش

چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما

نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش

گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او

باشد که بدید آید بسیار بشوریدش

شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد

هر کس که از او دارد زنار بشوریدش