سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب

تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب

عود خشکم؛ آتش جانسوز می‌باید، مرا

تا ز طیب جان، دماغ حاضران گردد، رَطیب

دولت بوسیدن پایش ندارد، هر کسی

این سعادت نیست، الا در سر زلف حبیب

چشم دار آخر دمی، با ما، که بادا گوش دار

ایزد از چشم بدانت، اول از چشم رقیب

خیز و بر ما عرضه کن ایمان، از آن عارض که باز

در میان آورد زلفت، رسم زُنّار و صلیب

بی‌تو جان، در تن به جایی بس غریب افتاده است

جان من دانی به تنها چون بُوَد حال غریب؟

دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است

من ز پا افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرد طبیب

گفتمش هرگز نشد کامیم، حاصل، زان دهن

از وصالت نیست گویی، هیچ سلمان را نصیب