گه به ایمای تغافل دل ما میشکنی
گه به مژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائیّ و به صد پاره کنی
مینگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چون که بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائیّ و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که به سنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی