فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۴

هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی

سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی

کعبه من جمال او میکنمش بدل طواف

اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی

در عرفات عشق او هست متاع جان بسی

از عرب ملاحتش منتظرند غارتی

ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقا

نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی

سنگ بدیو میزنم حلق هواش می‌برم

در حرم مشاعرم تا نکند جسارتی

غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آزو خشم

چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتی

سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت اله

برد بدر گهش پناه منتظر زیارتی

زمزم از اشگ اولیاست شوری او بدین گواست

بر در حق بریز ا شگ تا ببری نضارتی

ایکه گناه کرده‌ای نامه سیاه‌ کرده‌ای

دامن زندهٔ بگیر تا کند استجارتی

کعبه دل طواف کن سینه بمهر صاف کن

نیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی

کرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظر

تا رسد ار ولادت شیر خدا بشارتی

دوست در آید از درم در قدمش رود سرم

بهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی

در ره کعبهٔ دلی زخمی اگر رسد به تن

سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتی

می نتوان بیان نمود قصهٔ عشق نزد کس

هرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی

هر غزلی که طرح شدفیض بدیهه گویدش

معنی بکر آورد تا ببرد بکارتی