چارهها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من
در بیابان طلب بیسر و پا میگردد
که تو را میطلبد این دل آوارهٔ من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
تا نیاید به کف آن دلبر عیارهٔ من
پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع
سوخت در آتش هجرش جگر پاره من
جوی گردیده روان بود شرر گشت کنون
به در و دشت زد آتش دل چو پاره من
شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرینتر
هر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ من
گر تو صد بار برانی ز در خود دل را
باز سوی تو گراید دل خود کارهٔ من
پارههای دل صد پاره به صد پاره شود
گر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ من
هر کجا میکِشیش بر اثرت میآید
سر نهاده است تو را این دل بیچارهٔ من
من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بیهده درباره من
میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا
میشود ساقی من مانع نظاره من
تا کی از غنچه خاموش تو در هم باشم
ای خوش آندم که به دشنام کنی چارهٔ من
میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت
کرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ من
دل من پا نکشد از در میخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل می خورده من
سرنوشت دل من رندی و بیپروائیست
طمع زهد مدار از دل این کاره من
یاد حق چون نکنی شاعریت آید فیض
بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من