فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۸

ای خدا عشقی که دل بر آتشش بریان کنیم

ماه سیمائی که جان از مهر او تابان کنیم

روح بخشی کو دهد هر دم حیات تازه‌ای

دم به دم جان بخشد و ما در رهش قربان کنیم

لاله رخساری که دل خون گردد از سودای او

عکس گلزار عذارش داغ‌های جان کنیم

ساغر چشمی که ساقی باشد آن‌را غمزه‌ای

چون بگرداند خرد بر دور او گردان کنیم

گر شود مهمان ما آن مایهٔ درمان ما

سر به پایش افکنیم او را به جان مهمان کنیم

این سر خالی نباشد گر سزای پای او

از تنش دور افکنیم از نو سری سامان کنیم

خار خشک زهد دل را رنجه دارد عیش کو

تا به آب دیدگان این خار را بستان کنیم

تا یکی افسردگی‌ها آتشین روئی کجاست

تا به آب و تاب او دل را بهارستان کنیم

درد بی‌دردی ز ما خواهد بر آوردن دمار

درد عشقی تا بدَرَد، درد را درمان کنیم

کارها در دست ما چون نیست باید ساختن

آن چه شاید کی توانیم آن چه آید آن کنیم

با قضا هر کو ستیزد کار او مشکل شود

ما قضا را تن دهیم و کار را آسان کنیم

فیض صبری بایدت تا دردها درمان شود

بیهده تا چند گوئی این کنیم و آن کنیم